دارم كم كم رو به پوچی ميرم … انقدر فشار رومه كه با دادو بداد و فرياد هم نميتونم كسی رو متوجه خودم بكنم … به حدی كه تو اين 1 هفته گذشته … سه چهار با با بلند كردن صدای آهنگ برای خودم زار زار گريه كردم … اما چه فايده، چه فايده كه بعضی چيز ها رو نه ميشه گفت … نه ميشه فهميد … نه ميشه ازش رد شد … انگار خدا هم منو ول كرده به امون خودم … اين يكيو ديگه هيچ كاريش نميشه كرد.
چيزی ندارم بگم، فقط بعضی از كلمه های كه امروز توی ذهنم چرخيده رو می نويسم … شايد مرورشون بزاره بهتر فكر كنم .
كابوس(همراه هميشگی اين يكی دو هفته) – كره مربای بدون كره – چِته های تكراری مامان – بی حوصله گی – بنزين(رحمه ا… عليه) – بحث مهم همكارهای اداره (راحع به رنگ موی يه ارباب رجوع حدود 30 دقيقه) – اروده های رئيس (سر يه كارآموز بخت برگشته) – زونكن های انبار شده – دنيا ديگه مث تو نداره(زمزمه ی پيرمردی كه شناسنامه اش دستش بود دنبال رئيس جمهور می گشت (جز فحش و بدو بيراه هم چيزی تو چنته نداشت)) – حرف های روزانه به عنوان آف – قرار سر اذون (منتفی شد! ) – حس بيهودگی ( از تك تك همكارها ساطع ميشه ) – چت – تلفن – من بدون اون ، هيچ – من بدون افكارام، هيچ- اون كنار افكارم، !!!! – كنار اومدن – اعتقاد – مرگ – آرزوی نبودن – اقرار به دروغ – بغض (به چيزهای مهمی كه فكر كردن بهشون اونم الان خيلی ديره) – گلگی از خدا- خنده ای كه توی بغزه -ديدار يه دوست(همه چی داشت … حتی خدا رو ! ) – نمازی كه شكسته شد – قلبی كه تيكه پاره شد – عشق(چيزی كه نميدونی از كجا و برای كی، اصلا با چه اجازه ای توی پيله ی خودش بزرگ شد و من نقش معشوقه رو توش داشتم !!! شكنجه بدتر از اين برام نبوده و نيست (به راحتی آب خوردن حتی بهش نگاه هم نكردم!(خيلی بيشتر از اونی كه فكر می كردم پستم!))) -احساس پوچيه بی حد و حسر – مهمون ناخونده – فوق لبسانس – سلام بی جواب – بچگی مفرط – لالايی برای خوابوندن يه پير مرد -يك هفته ی تمام سكوت برا فكر كردن – تازه بعد از همه اينها «خداحافظی!»
حتی تكرار دوباره اينها بغضمو دوباره تازه می كنه …
چه كار بيهوده ای بود نوشتنشون …
دل كه آيينه ی صافيست غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رايی
شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروايی
جوی ها بسته ام از ديده به دامان كه مگر
در كنارم بنشانند سهی بالايی
كشتی باده بياور كه مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه ی چشم از غم دل دريای
سخن غير مگو با من معشوقه پرست
كز وی و جام می ام نيست به كس پروايی
اين حديثم چه خوش آمد كه سحر گه می گفت
بر در ميكده ای با دف و نی ترسايی
گر مسلمانی از اين است كه حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردايی
الان كه اين اراجيف رو نوشتم خيلی آروم تر شدم … همين الان فال گرفتم …
اينه … ( اصلا منظورشو نمی فهمم)
صبح است ساقيا قدحی پر شراب كن/دور فلك درنگ ندارد شتاب كن
خورشيد می ز مشرق ساغر طلوع كرد/گرمرگ عيش می طلبی مرگ خواب كن
ما مرد زهد و توبه و تامات نيستيم/با ما به جام باده ی صافی خطاب كن
كار صواب باده پرستيست حافظا/برخيز و عزم جزم به كار ثواب كن
اگه كسی ميتونه برام بگه معناش چيه .. بی نهايت بهم لطف كرده … گيج بودم اين فال هم گيج ترم كرد
راستی یه سفر در پیش دارم ۱ هفته میشه … میرم که هم تصمیم بگیرم هم حال و هوا عوض کنم !
تا حالا خوابي ديدي كه منتظر تعبيرش باشي؟
اون چه كار ثوابيه كه بايد انجام بدي